پسران قبیله





چهارشنبه 7/6/86


دستان كوچك ملورين


به خيابانشان كه مي رسم اشك هايم ناخودآگاه روي صورتم سر مي خورند. صورتم خيس مي شود از بس كه هوا گرم است. مامان (مهري خانم كه مامان صدايش مي كنم) گفت : « فرزين ، يه شربت واسه باربد بيار. هوا خيلي گرمه. نه باربد؟ » هوا گرم بود. باباي فرزين را بغل مي كنم. تسليت مي گويم و صورتش را مي بوسم. كفايت نمي كند. شانه اش را هم مي بوسم. موهايم را درست شانه نكرده ام. حوصله نداشتم. بابك داشت تخته نرد بازي مي كرد. من پيش مامان نشسته بودم. بلند مي شوم و مي روم پيش بابك. اشك هاي آهسته اش را مي بينم. « چه جوري مرد؟ » « سكته. مغزي و قلبي فكر كنم. » « فرزين كجاست؟ » نمي شنود. حواسش جاي ديگر است. از بابا مي پرسم. اتاق را نشانم مي دهد. فرزين را مي بينم. كنار مامان نشسته بود. مامان داشت سيگار مي كشيد. سيگارم را روشن نكرده خاموش مي كنم و زل مي زنم به انبوه جمعيت كه دور قبر را گرفته اند. فرزين را به زور بيرون مي آوريم و روي صندلي مي نشانيم. حالش زياد خوب نبود. رفتم عيادتش. مامان از بيرون آمد. برايش آبميوه گرفته بود. من هم گرفته بودم. « باربد جان حال مامان چطوره؟ » مامان پرسيد. « بد نيست مامان جان. سلام مي رسونه. » « زحمت كشيدي اومدي » باباي فرزين مي گويد. با چشم هايي كه قرمز مي زند. زياد گريه كرده. مامان را خيلي دوست داشته گويا. « وظيفه م بود. » با مامان خداحافظي مي كنم. « بازم پيشمون بيا. يه بار درست حسابي بيا شام پيشمون بمون. » اعلام مي كنند كه امشب در خانه شان شام غريبان است. ناهار هنوز آماده نيست. شهاب مي پرسد : « هنوز وبلاگ داري؟ » آدرس وبلاگم را مي دهم به شهاب. از بچه ها خداحافظي مي كنم. هوس كرده ام وبلاگم را به روز كنم. مانده ام چه بنويسم و چگونه بنويسم. مي روم پشت كامپيوتر. رفته بودم براي كامپيوتر فرزين ويندوز نصب كنم. ويندوزش خراب شده بود يا چيزي شبيه به همين. مامان گفت : « چاي مي خوري باربد جان؟ » « ممنون مامان جان. دارم سيگار مي كشم. تموم شد خودم مي ريزم. » باباي فرزين برايم زير سيگاري مي آورد. دوباره سيگاري روشن مي كنم و به ملورين نگاه مي كنم. ملورين كوچولوي شايد پنج ساله نشسته كنار قبر. دست كوچولويش را گذاشته روي قبر. انگار كه بخواهد فاتحه بخواند. مرگ را مي فهمد؟ سيگارم را تمام مي كنم و از تراس به اتاقم بر مي گردم. دوباره مي روم پشت كامپيوترم و تايپ مي كنم. در يك جمله :

" رفتيم مامان را خاك كرديم و آمديم "

•••
••

به ياد مادر فرزين (مهري خانم) كه مامان صدايش مي كرديم.




نوشته شده توسط باربد
----------------------------------

25 سخن:







Anonymous Anonymous

خدایش بیامرزاد
قصه مادر ، قصه ای است بی همتا
و هنگامی که مادری پر می کشد
غصه ای خواهد شد که از یاد نمی رود
خدایش بیامرزاد

10:24  


Anonymous Anonymous

درگذشت مامان را به تو و فرزین تسلیت می گویم

20:27  


Blogger Alfons

خطوط آشنایت مقدس تر از همیشه اند
و من بیش از پیش دوستشان دارم

14:35  


Anonymous Anonymous

باربدم از دست دادن عزیز خیلی سخت است ان هم عزیزی که به نام مادر بخوانیش .

03:43  


Anonymous Anonymous

سید:اینها را به حساب حس فمنیستم نذار .بذار به حساب نمونه های از این دست که دیده ام. فرق نمی کند پدر یا مادر هر دو برای فرزندان عزیزند و ستون و تکیه گاه . اما بچه هایی که مادشان را در کودکی و نوجوانی از دست میدهند بیشتر از بچه هایی که پدر را از دست میدهند لطمه میبینند و صدمه میخورند.آسیب پذیر تر می شوند.

03:49  


Anonymous Anonymous

بچه ها مرگ را درک میکنند اما به شیوه خودشان . میدونی یکی از سوالها و نگرانی های بو چیه ؟
گاهی وقتها از من میپرسه : چرا پیرا میمیرن ؟
تو هم داری پیر میشی؟ اگه پیر بشی میمیری .
اما من دلم نمیخواد تو بمیری.
دروغ که ندارم بگم تا به حال هیچوقت سعی نکردم براش توضیح بدم که نه گاهی جوانها هم میمیرن.
گفتم بذار اینطوری فکر کنه فعلن . فقط برای کم کردن نگرانیش گفتم اوووووووووه حالا خیلی طول میکشه تا من پیر شم.

03:52  


Anonymous Anonymous

راستی چرا من به تو زنگ نمیزنم چقد دلم برات تنگ شده .
راستی باربد نمی دونم این کامنت دونی تو چه مرگشه که گاهی وقتها دیوونه میشه و دیوونه بازی در میاری.

03:54  


Anonymous Anonymous

... behesh bego ke aslan taghsiri nadaasht ke maadaresh mord, ino hatman behesh bego.

13:48  


Anonymous Anonymous

منتظرم...

05:08  


Anonymous Anonymous

وقتی منو خاک میکنن کسی به یادم بلاگ مینویسه؟ اصلاً تفاوتی هم میکنه؟ چقدر این پستت سنگین بود. شاید بخاطر اون یک جمله

15:43  


Anonymous Anonymous

بعد از مرگ به مرگ فکر خواهم کرد. حالا مشغول فکر کردن به زندگی هستم
همانی که ازم دریغ اش کرده اند..

07:28  


Anonymous Anonymous

آه اي نيرواناي من
اگر تو نيايي
من از مرگ نمي‌هراسم
از بودن هم نمي‌هراسم
تمام ترسم از تكرار است
تكرار كشنده‌اي كه تنها اگر تو بيايي
از آن رهايي خواهم يافت
با محو شدن در تو
!!!پس كاش تو بيايي
باربد عزيز مامان همان پري كوچك غمگيني است كه دلش را در ني‌لبكي چوبين
مي‌نوازد آرام آرام
مي‌بوسمت

13:37  


Anonymous Anonymous

میدونی باربد اینها را بعد از اون مکالمه به ذهنم اومد که برات بگم.
بعد هم یک سری به ایمیلت بزن می خواستی نقد نکنی .

03:02  


Anonymous Anonymous

مرگ رفتن از یک دنیا به دنیای دیگر است . باربدم این تعریف کاملن درست است . اما این تعریف مرگ برا یک مرده است . تعریف مرگ برای یک بازمانده چنین است از دست دادن کسی یا چیزی که دوستش داری ( حالا چند تا مهم نیست .) برای همیشه.
من فقط دوست ندارم بو با این ترس و دلهره از دست دادن بزرگ شود.خوبست که بداند و بفهمد که مرگ هم یک مرحله از پروسه ی زندگی است که متاسفانه خوب نمی فهمد و من هم کاری نمی توانم بکنم برای این بدفهمیش .
احتمالن بزرگتر که شود خواهد فهمید . بعضی مسایل و مشکلات را گذر زمان حل خواهند کرد. البته درست تر این است که بگوییم بعضی مسایل و مشکلات در زمان حل خواهند شد.

03:07  


Anonymous Anonymous

جان حال میکنی این کامنتهای من از پست تو هم طولانی تر شده اند.
ببخش دراز گویی مرا. دوست دارم و می بوسمت.

03:08  


Anonymous Anonymous

دیگه هم اینکه برایم ادرس اون وبلاگها را بذار دارم از فضولی میمیرم خیلی دلم میخواد بدونم چی گفتی و چی گفته شده.

03:09  


Blogger koooootah

مامان همون نگرانی همیشگی از دست دادنه و خاطره دردناک نداشتن.خدایا این نعمت بزرگی بود که به ما دادی.کاش این نعمت مامان داشتن از اول نبود.آخه نا شکری نمی کنم اما وقتی بخت سرکش می گیردش اون موقع خورد می شیم

16:22  


Anonymous Anonymous

باربدم برای عاصی چیزهایی نوشتم البته چندان مهم نیست بیشتر همانهایی است که به خودت هم گفتم .اما با این همه نوشتم.
ببخش باربد عزیزم فاهوس این روزها با تو حرفش می آید و تو که بهتر میدانی فاهوس زبان نوشتارش کمی قویتر از گفتار است . ترجیح می دهد در مکالمه چه تلفنی و چه فیس تو فیس ، گوش باشد تا زبان.البته هر چند دوستی به زبان شوخی میگفت که این هم زرنگیه تو فاهوسه . چون بیشترین اموزش ما از طریق گوش صورت میگیرد تا زبان.
عقده ی نارسیسیم را داشته باش.

02:43  


Anonymous Anonymous

این کامنت صرفن جهت یادآوری این نکته ارسال شده که خیلی ارادتمندم ، خیلی زیاد.

02:06  


Anonymous Anonymous

این جناب سرهنگ میمره برای هر چی عین خلافه . ل وووووووووووووووووو ل.

02:20  


Anonymous Anonymous

همین حالا نگاه کردم دیدم امروز 24 شهریور هستش هنوز برای ورود به اون دوره طلسم 7 روز زمان باقیست . حواست هست که ؟

02:22  


Anonymous Anonymous

خیلی متاسف شدم. چقدر غمگین کننده است از دست دادن عزیزان. روانش شاد

02:32  


Anonymous Anonymous

madar raft
madar tana raft
madar tanhamoon gozashto raft
.
.
.
tasliat.

15:19  


Anonymous Anonymous

باربد عزیزم آنقدر زیبا و با احساس بود که دست خودم نبود چند بار خوندم و دلم گرفت و
** نمیدانم چی بنویسم نیومده بودم برای خواندن وبلاگت اما خوندم لذت هم بردم
باربد من گلایه کردم این حق خودم بود باور کن تو هم جای من بودی جز این کار دیگری نمیکردی دلم از خیلی ها پره خیلی هم پر.
کاری از دستم که بر نمیاد پس بذار فقط گلایه کنم
شاد باشی عزیزم

15:09  


Anonymous Anonymous

az hezar to ham batare
harchi pesare to delam jadare

08:50  




Post a Comment

<< صفحه اصلي

-------------------------------------------------------------












ايميل

آدم آهني
آفتوبه
آلفونسو
الماس خوش تراش
اميرانه
پژ
پسری
پندار تلخ
پوریا
پوست پرتقال
پويا و هرمزد
تب 40 درجه
حمید پرنیان
خاکستری سرخ
داستانک
در خلوتگاه
دلتنگستان
رها
رهام
سپهر
سرشک
سید سوفی
شروین
عاصي
فانتاستيکا
لانگ شات
ماشنکاوسهند
همزاد
هم قبيله
koooootah
Sherry
Soulmate