|
پسران قبیله
پنجشنبه 24/3/86
واگویه ی دستان من
امشب برق رفت. صداي آژير قرمز برنامه ي تلويزيون را قطع کرد. پنج يا شش ساله بودم. رفتيم زير پله و پناه گرفتيم. ما بوديم و خانواده ي صاحب خانه. من ترسيدم. پسر صاحب خانه در حياط سيگار روشن کرد. بابا داد زد : « خاموش کن. الآن مي زنن. » صاحب خانه هم داد زد : « خاموش کن احمد. » سيگارم را خاموش مي کنم و برمي گردم به اتاق. امروز پنجمين سالگرد باباست. همه ي خانه تاريک است غير از آشپزخانه که با شمع روشن است. آرام راه مي روم که مبادا به چيزي بخورم. هم کلاسي هايم نيز آرام راه مي روند. از پله هاي تاريک پناهگاه مي رويم پايين. از مدرسه ، صداي سکوت هم بلند نمي شود. وضعيت سفيد اعلام مي شود. بر مي گردم به بالکن. به خيابان جلوي خانه نگاه مي کنم. کلي ماشين مي بينم. بابا موتورسيکلتش را روشن مي کند. مامان و من و سه خواهر برادرم سوار مي شويم. از وصفنارد مي رويم افسريه خانه ي عمو که دو سال پيش مرد. نرفتم ختم. بعد از رفتن بابا ، دل خوشي از عمو نداشتم. دل خوشي از نصف فاميل ندارم. حتي دختر دايي که امروز بعد از مدت ها زنگ زد که حال مامان را بپرسد. مي گويم : « ديگه چيزي نگفت؟ » مامان مي گويد : « نه. فقط حال و احوال. » خواهر زاده ي کوچکم نق مي زند. دوباره مي خواهد به اردک هايش سر بزند. : « شپش ندارند؟ » کشتم شپش شپش کش شش پا را. اين چند تا نقطه دارد؟ "اين" ، سه نقطه دارد. ظاهر با باطن فرق مي کند. اصل مطلب ساده تر از اين حرف هاست. اخراجش که کردند ، مي خنديد. ساده تر از اين حرف ها بود اصل مطلب. شعرهايي مي گفت که با حروف اول مصرع هايش ، کلمه اي ساخته مي شد. يا اسمي. يک غزل هم براي من گفت. يکي دو سال قبل از رفتنش به دريا. روزي که دريا خيسش کرد. آمدم بيرون و حوله را دور خودم پيچيدم. پيپ علي را برداشتم. هنوز گريه مي کنم گاهي. فندک زدم تا پيپ را روشن کنم. بابا داد زد : « خاموش کن. الآن مي زنن. » صاحب خانه هم داد زد : « خاموش کن احمد. » چراغ اتاقم را خاموش کردم. نزدند. زدند اما خانه ي ما را نزدند. هيچ کس از ما کشته نشد. زخمي هم نشد. حتي وقت جنگ تمام شد. امروز پنجمين سالگرد باباست. اين يک داستان نبود. اين صداي دستان من بود که گاهي زيادي دراز شد و گاهي زيادي شکست. جنگ سال هاست تمام شده است اما جاي زخم هاي من هنوز درد مي کند و امروز پنجمين سالگرد باباست.
بيست و سه خرداد هزار و سيصد و هشتاد و شش باربد
نوشته شده توسط باربد
-------------------------------------------------------------
|
|
|
29 سخن:
خاموش نکن. آخرش که می زنن
ديشب باز خوابش رو ديدم
اما اين بار فرق داشت. سيگار مي كشيد . وقتي حرف مي زد لاتي خرف مي زد. اما بازم سنگدلانه حرف مي زد. هرچي عيب از خودم بلد بودم تو خواب بهم گفت. من بازم دلم شكست. يعني گلوم باد كرده بود نمي تونستم منم چيزي بگم. مگه من فقط عيب دارم. چه كسي بدون عيبه؟ خيلي تو خواب دلم مي خواست بگم حرف بزنم اما اونجا هم بهم فرصت نداد. توي ماشين بوديم. پياده شدم . دلم مي خواست فرار كنم. اما همش اون بود. گريه مي كردم داد مي زدم اما هر كاري كردم بگم دلم بدجوري شكسته من تو رو با تمام عيب هات دوست دارم نتونستم. انقدر داد زدم كه از خواب پريدم. حسابش از دستم در رفته كه چند شب از خوابش پريدم تا صبح گريه كردم. اما اين بار تو خواب سيگار مي كشيد.
بعد از سالها نوشته ای را دیدم که موهای تنم را سیخ می کرد
بعد از سالها باربد را بی پرده دیدم
و بعد از سالها به یاد عزیزترین افتادم
کسی که با او بزرگ شدم
و در 23 سالگی ترکمان کرد
بعد از سالها تو همان باربدی هستی که می ستایمت
zamıe sokhte ... aadamhaaye sokhte ...
salam
to hanoz barbodi
hamon barbode dost dashtani
روزي كه دريا خيسش كرد را يادت است ؟ شعر خيس شدنش را هم يادت مي آيد ؟ ... ديدي من نه خيس شدم و نه خواب خيس شدن ديدم و نه شعري از خيس شدن ....
سيگارت را بكش عزيز...آدم آهني راست گفته ... تو اشتباه كردي ...بمب دقيقا در خانه ما افتاد و همه زخمي شديم... خيال ميكني جاي چه چيزي بعد 5 سال امروز درد گرفته است ؟؟
باربدم تو چه مرا بخوانی و چه نخوانی برای من همیشه همان ب دوست داشتنی هستی که بودی . من تنها یک ب دوست داشتنی میشناسم و انهم تو هستی.
بار بدم می دانم که اینها همه حرف در دل مانده است .بگذر باربد . بگذر .
مگر نگذشت میبینی که 5 سال گذشت.می دانم شاید سخت گذشته باشد اما گذشته.
و چه خوب است که گذشته.
به قول این مغز دراز ما سر باربد و مامان سلامت.
باربد!این معرکه بود.چقدر حرف داشت همین چند خط
این دومین باره که از چیزهایی می نویسی و جورایی می نویسی که اصلا نمی تونم کامنت نذارم از کجا میاد این کلمات ( این کلمات ) که آدم مجبور میشه بیاد کامنت بذاره
خدا سومی شو به خیر کنه .
یادش بخیر پدر
هم سرشت
در زندگی زخم هایی هست که همیشه میمانه. روانش آرام. عالی نوشتی
no more
no more
no more
no moreeee
فقط آدم است که آدمکش میشه
شپشی که شپش کش باشه، آدمه!
سلام باربد
برای شما ایمیل زدم
خوشحال میشم که به وبلاگ من هم سر بزنید. اسمش آبتین است و چرندهای یک همجنسگرا در نیویورک را در بر خواهد داشت.
خوش باشی
گُشتاسب
barbode azizam barat shabe yalda arezoo mikonam .
bolandtarin shabe sal baraye barbode shab .
لبخند بزن
ما را با صبح
با پنجره با آواز با باغچه
با خورشید با شبنم با دریا
پیوند بزن.
اینگونه برآ
اینگونه باران شو... اینگونه بهار
میخواهم بر گونه تو تازه شوم
اینگونهتر اینگونهتر اینگونه ببار.
*******
آنقدر زیبا و با احساس بود که دیگر چیزی نمیشود گفت و نوشت
تلخ بود چون مرور خاطرات تلخمان بود شیرین بود چون تو نوشته بودیش
اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام
امشب برق رفت. من ترسيدم. همه ي خانه تاريک است. نرفتم ختم. ساده تر از اين حرف ها بود اصل مطلب. هنوز گريه مي کنم گاهي. حتي وقت جنگ تمام شد.
تا بیست وسوم تیر دیگر راهی نمانده ،مگه نه ؟
باربد جان من آفلاینی ازت نگرفتم رفیق
آخرین کامنتی که برم گذاشته بودی انقدر کامنت زنده ایبود و لنقدر از خوندش لذت بردم که نگو و نپرس.
وقتی مگیم زنده بود یعنی اینکه دقیقن صدات شنیدم که تو گوشم با همون لحن گفت : چیه آبجی مگه نگاه کردنم جرمه.خیلی حال داد باربد . شاید باورت نشه اما خیلی زیاد حال داد.
الان تونستم خیلی اتفاقی وارد بخش کامنتهات بشم
تو وبلاگ خودم نظرمو راجع به این نوشته زیبا گفته بودم
الان اومدم بگم چرا خبری ازت نیست
حالت که خوبه؟
چه قشنگ نوشته بودی باربد.. داشت یادم میرفت باربد
برای آپ نکردن هاتم دوست دارم تازه
بابا دلمون پکید بیا چیزکی بنگار.
میام چغولی ات می کنم به مامانت ها .
زمین نمی چرخه ...زمین حتی راه هم نمیره
ye estedade binazire nevisandegi,ino az cheshatam mishe khund agha barbod
Post a Comment
<< صفحه اصلي